تقریبا ده سال قبل، در یک سفر کاری از هیوستون به نیویورک، متوجه خانم متشخصی شدم که روی صندلی کنار من نشسته بود. چیزی نگذشت که با هم آشنا شدیم. او مدیرت فروش یک شرکت فناوری را بر عهده داشت. بعد از خوشوبش،کمی راجع به زمینههای کاریمان و دلیل سفرمان به نیویورک حرف زدیم. چند دقیقهای مشغول صحبت کردن بودیم که من – چون برای مطالعه نیاز به سکوت داشتم – روزنامهام را از کیفم درآوردم. اما او متوجه منظور من از این کار نشد و تا آخر پرواز به حرف زدن ادامه داد، بدون اینکه من کوچکترین مشارکتی در بحث داشته باشم! وقتی داشتم از هواپیما خارج میشدم، مغزم پرشده بود از جرئیات بدردنخوری از زندگی یک غریبه و […]
